
کشیشی خود را برای انجام مراسم دعا و نیایش آماده میکرد. زنش به قصد خرید ، خانه را ترک کرده بود. هوا بارانی و پسر کوچکش بیقرار و ناراحت بود. حوصلهاش سر رفته بود. کشیش مجلهای قدیمی برداشت و آن را ورق زد تا به یک عکس رسید. نقشه ی جهان بود. او صفحه را کند و آنرا به قطعات ریز پاره کرد و بعد تکههای کاغذ را در تمام اتاق پخش کرد و به پسرش گفت: « پسرم اگر همه ی این تکه پارههای کاغذ را کنار هم بگذاری و نقشه ی اصلی را درست کنی به تو 25 سنت جایزه میدهم.» کشیش خیال میکرد این کار، دست کم تا ظهر پسرش را سرگرم نگاه می دارد. ده دقیقه بعد، صدای در اتاق مطالعه بلند شد. پسرش بود نقشه را تهیه کرده بود. تعجب کرد. کشیش پرسید: «پسرم چطور شد که به این سرعت این کار را انجام دادی؟ »پسربچه جواب داد : «خیلی ساده بود در پشت عکس تصویر مردی بود. قطعه کاغذی برداشتم و آنرا در پایین عکس قرار دادم. میدانستم که اگر تصویر مرد را درست در بیاورم نقشه ی جهان نیز درست کنار هم قرار میگیرد.» کشیش لبخندی زد و سکه 25 سنتی را به پسرش داد و گفت: آفرین پسرم با این موضوع سخنرانی فردایم را در کلیسا به من آموختی:
« اگر انسان درست بشود، جهان درست خواهد شد.»